...

...

Monday, March 31, 2014

جوک های قزوینی, joke ghazvini, جوک های نیمه سکسی (جوک قزوینی سری اول)



پيامگير موبايل قزويني: الان دستم بنده ببم جان!؟ اگه پسري، پيغام بزار، اگه دختري برو، وگرنه ميام داداشتو میگام

قزوینیه زن میگیره، شب اول كلی مرام میگذاره و تریپ "لاو"(!) خانوم رو میبره بالاپشتبون و از همون درِ جلو مشغول میشه. زنه هم كلی حال كرده بوده، هی میگفته: چه ماه زیبایی، عجب ستاره‌هایی..! قزوینیه میگه: بالام جان خوب ستاره‌ها رو نگاه كن كه از فردا شب باید گلهای قالی رو بشمری


یك بنده خدایی اوضاع مزاجیش خراب بوده، هرچی هم دوا درمون میكرده افاقه نمیكرده، خلاصه آخر میره پیش یكی ازین دكترهای گیاهیِ مدرن(!) دكتره هم بهش میگه: ببین عزیز جان، علاج تو اینه كه یك مدت مقعدت رو بگذاری تو برف! از قضا این بنده خدا فردای اون روز یك سفر كاری داشته به قروین و خلاصه تو راه هی تو این فكر بوده كه حالا این وقت سال، برف از كدوم گوری گیر بیارم كه به ماتحتم بمالم(؟!) كه از بخت مساعد، اون شب برف مفصلی تو قزوین میباره. خلاصه قهرمانِ جك ما(!) هم خوشحال و خندان نصفه شب از هتل میاد بیرون و یك نگاه اینور اونور میندازه و میكشه پایین و ماتحت مبارك رو میگذاره تو برف. بعد یك مدت، باخودش میگه حالا كه اینجا برف زیاده بگذار یك بار دیگه بزنم كه دیگه 100% جواب بده. پا میشه، نیم متر اونورتر دوباره ماتحت رو میگذاره زمین. خلاصه محض اطمینان تا نزدیكای صبح همینجور نیم متر -نیم متر ...ون مبارک رو میزنه تو برفا و بعد هم خوشحال و خندان برمیگرده هتل. فردا صبح پا میشه میبینه همه قزوین سیاه پوشیدن و پرچم سیاه از خونه‌ها آویزون كردن و ملت تو خیابون دارن گریه میكنن! از یكی دو نفر میپرسه كه جریان چیه، منتها ملت از شدت بغض و گریه نمیتونستن جوابشو بدن. خلاصه آخر خِرِ یكی رو میگیره، میگه: آقا جون بچه‌هات چی شده؟ یارو با بغض میگه: بالام جان... دیشب وقتی ما خواب بودیم یك گله کان از شهر رد شده هیچ كس نفهمیده!!!


قزوینیه یك کون اساسی بلند كرده بوده و داشته واسه خودش خوش و خرم تو خیابون میرفته كه یهو یك قزوینی نااهل دیگه ...ون رو ازش بلند میكنه. قزوینیه خیلی شاكی میشه، داد میزنه: ای بی‌مروت.. ای بی دین و ایمون.. آخه اون کونی كه تو میکنی حلاله؟!!!



 قزوینیه كله سحر از خونه میزنه بیرون دنبال یك چاقال اساسی، آخر شب خسته و كوفته دست از پا درازتر برمیگرده خونه. هنوز از راه نرسیده، یه راست میره شیر گاز رو تا ته باز میكنه، میشینه جلوش. همین موقع رفیقش میاد تو اتاق، وضعیت اینو كه میبینه خیلی ناراحت میشه، میگه: بالام جان، حالا دنیا كه به آخر نرسیده.. امشب كان پیدا نشد، فردا خدا بزرگه! آدم كه نباید زود به فكر خودكشی بیافته!! قزوینیه میگه: خودكشی چیه بالام جان، منتظرم آقای ایمنی بیاد!



زن رشتیه به شوهرش می گه این همسایه قزوینیمون هر وقت تو نیستی میاد منو میکنه
رشتیه میگه ولش کن بابا این دیوونس وقتی هم که تو نیستی میاد منو میکنه


قزوینیه ازبغل دوستش رد میشه نمیشناسه دوستشو
دوستش برمیگرده میگه سلام نشناختی!!
میگه اخ ببخشید از جلونشناختمت
قزوینیه یه بچه خوشگل مهمونش بوده، هی میخواسته بکندش ولی نمیدونسته چطور حالیش  کنه. تو همین احوال، یکی در می‌زنه. قزوینیه میره دم در بعد از یه مدتی شاکی بر
میگرده،‌پسره میگه:‌چی شده؟! قزوینیه میگه:‌هیچی این پسر همسایه بود،‌میگفت:
بابام گفته یه کاسه تف بدین،‌مهمون داریم میخوایم بکنیمش! می‌بینی بالام جان چه
مردم بی ملاحظه‌این؟! نمیگن ما خودمون هم مهمون داریم!
 
قزوینیه میره مشهد توبه میکنه ... از اونجام میاد بره قم تو راه تو اتوبوس یه پسر خوشگل همسفرش میشه میرسه قم به حضرت معصومه میگه: به داداش بگو اون قضیه منتفی شد


تو پلیس راه اتوبان قزوین یه کامیون رو نگه میدارن.میبینن شیشه سمت راننده بازه یه ...ونم ازش بیرونه!! خلاصه میرن جلو به راننده میگن که: مرتیکه فلان فلان شده.این چه وضع افتضاحیه!!! قزوینیه با تعجب میگه: کدام وضع بالام جان؟! مامورا شاکی میشن میگن خودتو به نفهمی نزن.این چیه از شیشه اومده بیرون؟!! قزوینیه میگه: شما هم منو ترسوندین! بالام جان این کان بچست!! گذاشتم تو راه تگری بشه بره قزوین بزنم تو رگ

یک قزوینیه به دوستش میگه بابات چیکارست میگه بابام دوکان داره میگه خوش به حالت بابای من یک کان داره.

قزوینیه دم غروب می افته دنبال یك پسر ترگل برگل... پسره هم تا میفهمه قزوینیه دنبالشه، سرعتشو زیاد میكنه و میپیچه تو كوچه‌-پس‌كوچه. خلاصه ازین كوچه به اون كوچه.. تا آخر تو یك كوچه بن‌بست گیر میافته. وقتی میبینه گیر افتاده و قزوینیه هم داره با لبخندی بر لب میاد جلو، دهنشو وا میكنه، با همة وجود داد میزنه: كـــمـــــك!! قزوینیه میگه: بالام جان بیخود شلوغ نكن، اینجا اگه كسی هم بیاد كمك، میاد كمك من


 قزوینیه داشته از میدون انقلاب رد میشده، می‌بینه از پنجره طبقه سوم یه خونه یه ...ونِ سفید و تپلی زده بیرون! خلاصه میره زنگ میزنه میگه: بالام جان، مام همشهری هستیم، هوام گرمه، این درو بزن بیایم بالا بالاخره صواب داره! یارو میگه: برو بالام جان خدا روزیتو جای دیگه بده!‌ ما خودمان اینجا 5 نفریم، کانِ بچه داغ کردست گذاشتیم خنک بشه

 قزوینیه بدجوری حشری شده بوده، میره وامیسته سركوچشون،‌ اولین بچه ای كه داشته رد میشده رو میكشه كنار، ‌شروع میكنه به كار خیر. بچه هم شروع می كنه به گریه و جیغ و داد. قزوینیه با خودش میگه: بگذار یكم باهاش حرف بزنیم،‌ سرش گرم شه، ‌صداش بخوابه. بر می گرده به بچهه میگه: بالام جان شما تو كدوم كوچه می شینید؟ بچه همینجور كه داشته گریه می كرده،‌ میگه: ...اِهه! ‌ تو همین كوچه ...اِهه!. . قزوینیه میگه:‌ بالام جان،‌ پلاك خونتون چنده؟ میگه: اِهه ..اِهه..پونزده.. قزوینیه میگه: اِ؟ بالام جان، كدوم طبقه؟ بچهه میگه: ..اِهه.. طبقه سوم. قزوینیه با تعجب میگه: اصغر؟ بابا تویی؟!! چرا مدرسه نرفتی؟!!!


قزوينيه يك تريپ بچه خوشگل بلند ميكنه، ميبره خونه. خلاصه واسه اينكه مخ بچه رو بزنه، ميره آلبوم خانوادگيشون رو مياره، شروع ميكنن با هم تماشا كردن و درضمن قزوينيه واسه پسره تعريف ميكرده كه: بالام جان، اينو كه ميبيني، پسر خالمه... من كردمش، مهندس شد! اين يكي رو كه ميبيني، پسر داييمه، اينم من كردم، دكتر شد!! خلاصه همين طور يكي يكي ملت فاميل رو نشون پسره ميداده و ميگفته كه من كردمش و فلان كاره شد، يهو مادر قزوينيه از آشپزخونه داد ميزنه: بالام جان، اگه ميده بكن... اگه نميده هم بيخود فاميلو كوني نكن!




توی جاده قزوین تصادف شده بود. ماشین راهنمایی رانندگی اومد جناب سرهنگ گفت: چی شده؟ چی کار کردین؟ قزوینیه گفت: جناب سروان ما داشتیم میرفتیم این کامیون هم جلوی ما داشت میرفت. حالا نگو داشت میومد

اگه آمریکا به ایران حمله کنه، تنها راه شکست دادنشون اینه که زنهای رشتی اونارو از جلو مشغول کنن و مردهای قزوینی اونارو از پشت غافلگیر کنن



قزوینیه با زنش قهر می کنه شب زنه پشتشو می کنه بهش می خوابه قزوینیه می گه: چه کنم که بد چیزی رو واسه اشتی واسطه کردی



قزوينيه يه بچه خوشگل بلند كرده بوده، پاي معامله كه ميرسن قزوينه ميگه: ببين بالام جان، اگه بزاري توش بزارم 50 تومن بت ميدم اگر هم بزاري لاش بزارم 100 تومن بت ميدم. بچهه هم پيش خودش ميگه: عجب نرخ خوبيه! بزار يه لاپا بهش بديم 100 تومن كاسب بشيم. خلاصه تا وارد عمل ميشن قزوينيه امونش نميده و تا دسته ميكنه تو ماتحت بچه مردم! پسره هم بدبخت با هزار مكافات خودشو ميكشه بالا ميگه: خواركسده مگه قرار نبود لا پام بذاري؟! پس چرا كردي توش؟! قزوينيه ميگه: بالام جان به جون تو دست كردم تو جيبم ديدم 50 تومن بيشتر ندارم


عزرائیل میره سراغ قزوینیه بهش میگه وصیت کردی؟ میگه آره زیره فرشه



اهل قزوینم ، روزگارم بد نیست. مهد کودک دارم، بچه هایش توپولی و موپولی، برده ام تک تک شان زیر آن سرو بلند، پشت آن کپه خاک، آب را گل نکنید ، شاش را ول نکنید، شاید آن پایین تر، کودکی می شوید ، کون خود را در آب **** سهراب قزوینی



قزوینیه داشت باسنشو میخاروند کیرش بلند میشه میگه آروم باش خودمم...



قزوينيه مي گن شما چرا اينقدر خوشبختين؟ ميگه: براي اينکه بخت مي ترسه به ما پشت کن


به قزوینیه میگن شما قربانی هم میکنین؟قزوینیه میگه: فامیلیش مهم نیست، هر کی باشه میکنیم


یه نفر میفته زندان با یه قزوینی تو یه سلول! از ترسش به قزوینیه میگه: ببین من سه نفرو کشتم اومدم اینجا...! قزوینیه لپشو میکشه میگه: تو منم کشتی!!


به قزوینیه میگن یک جمله احساسی و کوتاه بگو
با بغض میگه"برگرد


قزوینی یه می ره جبهه. آمار شهدا زیاد میشه! تحقیق می کنن می بینن خمپاره که میاد، هیچ کس جرات نمیکنه بخوابه رو زمین


یه اصفهانی و یه تهرانی و یه قزوینی می میرند.آنقدر به خدا التماس می کنند تا اینکه خدا با برگشتن آنها به دنیا موافقت می کنه به شرطی که دیگه گناه نکنند وگرنه سنگ می شوند. خلاصه آنها به دنیا برمی گردند.همان اول کار تهرانیه یه دختره را میبینه و می افته دنبالش. همان دم سنگ میشه.بعد مدتی اصفهانیه یه ۵ تومانی روی زمین می بینه خم میشه که برداره قزوینیه می گه : خاک تو سرت . هم خودت رو بدبخت کردی هم منو


قزوینیه یه بچه رو دنبال میکنه، آخر سر تو یه کوچه بن بست گیرش میاره
بهش میگه:
«بالام جان! سه تا کار میتونی بکنی:
اول اینکه بال در بیاری پرواز کنی
دوم اینکه آب بشی بری تو زمین
سوم اینکه دستات رو بگذاری رو دیوار توکل به خدا کنی



قزوینیه میره توالت، تا میكشه پایین راست میكنه،‌ به ....یرش میگه: بخواب، بخواب، خودیه


جشنواره فیلم های
قزوین: کون پاره (جنگی)! کون مست(عشقی)! کون خور(ترسناک)! کون برهنه
(عاطفی)! شهر کونها (مستند)! ردپای کون (پلیسی)! کون بی سوراخ (تخیلی)!
پسرم عجب کونی داری؟ (تخیلی)! کون سوراخ (کمدی)!


میدونی تو قزوین چطوری به مهمونها شام میدن؟ صندلی می چینن ولی بجای میز روی سفره غذا رو میزارن


قزوینیه میره پیش روانشناس میگه آقای دکتر این کودک درون که میگن کجاست؟


قزوینیه انگشتش میشکنه از ناراحتی سکته میکنه


قزوینی ها اعتراض میکنن این چه الفبائیه که به ن میگن نون اما به ک میگن کاف



قزوینیه داشته تو خونش ترتیب بچهه رو میداده،‌بچهه هم حین عمل داشته با گلهای
قالی بازی میکرده. ‌قزوینیه شاکی میشه،‌میزنه تو سر بچه میگه:‌بالام جان، دل به
کار بده


قزوینیه پشت بچه‌ش می‌نویسه: با نگاهی به آینده، درست مصرف کنیم




No comments:

Post a Comment